پرتال امام خمینی(س): گفتگوی ۸۰/ حجه الاسلام و المسلمین محمدحسن زمانی

آشنایی با حضرت امام

محضر سرور گرامی، برادر بزرگوار و محقق کنجکاو، جناب آیت الله زمانی هستیم. از ایشان تقاضا داریم درباره سؤالاتی که پیرامون حضرت امام، مطرح شده، در حدّ مقدور و مکفی، برای ما توضیح بفرمایند.

جناب‌عالی از چه زمانی، کجا و چگونه با امام، آشنا شدید؟

«إنّ لله فی کل خلفٍ عدولاً یعرفون تحریف الغالین و انتحال المبطلین»؛ خداوند در هر عصر و قرنی، بندگان شایسته‌ای دارد که نقش پاکیزه کردن جامعه اسلامی و زدودن آلودگی‌ها از چهره دین را به عهده دارند. یکی از این چهره‌هایی که ائمه(ع) آرزو می‌کردند، امام خمینی بود. خدا را شاکریم که ما را در زمان و عصری قرار داد که متنعم به نعمت وجود ایشان و بهره‌گیری از رهنمودهای ایشان شدیم. آغاز آشنایی من به دوران آغاز طلبگی بر می‌گردد. من در سال ۵۰، طلبه شدم و در سال ۵۲ در تربت حیدریه، با اندیشه‌های امام خمینی، آشنا شدم و احساس کردم که تفکر انقلاب اسلامی را دارد نشر می‌دهد و باید به این خورشید فروزان، وصل بشوم تا اقتباس نوری کنم. همانجا با مجرد آشنایی با اندیشه‌های انقلابی امام، مقلد ایشان شدم و اولین جرقه آشنایی من خورده شد. در گام دوم، یافتن کتاب ایشان در سال ۵۳ بود که توانستم کتاب «حکومت اسلامی» ایشان را به دست بیاورم و آنجا بود که با اندیشه‌های حکومتی ایشان آشنا شدم و ترویج آن اندیشه‌ها را به‌سهم خودم در سال سوم طلبگی، آغاز کردم.

کسی شما را به مطالعه این کتاب‌ها راهنمایی کرد؟

این‌ها بیشتر، از جانب اساتیدی که از قم یا مشهد به شهر تربت می‌آمدند و شاگردان تربیت ‌شده‌ای بودند، توصیه می‌شد؛ کسانی مثل شهید هاشمی‌نژاد که سخنرانی‌های ایشان سهم مؤثری در این زمینه داشت و یا طلبه‌های انقلابی‌ای که در آن زمان در قم بودند و پس از آن‌که به تربت بر می‌گشتند، طریق آشنایی ما با آثار ایشان شد.

سپس به مشهد آمدم و پای سخنرانی‌های شهید هاشمی‌نژاد می‌نشستم و به دیدگاه‌های ایشان علاقه‌مند، و با کتاب‌های ایشان آشنا شدم؛ اینجا بود که اطلاعات من از ابعاد شخصیتی امام، افزایش یافت و در سال ۵۴ توانستم در درس مقام معظم رهبری در مشهد، حاضر بشوم. سه سال پیش از انقلاب هم با آیت‌الله خامنه‌ای آشنا شدم که در آن زمان، استاد «رسائل» و «مکاسب» بودند و درس تفسیر قرآن هم می‌گفتند. من در درس تفسیر ایشان شرکت می‌کردم و شاهد اندیشه‌های انقلابی ایشان به‌عنوان یکی از درخشنده‌ترین اقمار دور شمس وجود امام بزرگوار شدم که نور اندیشه را از امام می‌گرفت. در آنجا بود که اندیشه‌های انقلابی من شکل گرفت. به یاد دارم که در مسجد کرامت ایشان تفسیر می‌گفتند و طیف جوانان، طلاب و دانشجویان دانشگاه‌های مشهد، به‌عشق بهره‌وری از دیدگاه‌ها و تفسیرهای انقلابی ایشان از قرآن، جمع می‌شدند؛ چون شرائط حاکمیت طاغوت، طبعاً انتظار داشت جوان‌های دانشجو و دانشگاهی از اهل منبر و روحانی، فراری باشند.، اما با این‌حال، به‌عشق این تفسیر مسجد کرامت، آکنده از جمعیت می‌شد. ساواک که متنبه این قصه شد، ایشان را بازداشت کرد و درب مسجد کرامت را بست. ایشان بعد از مدتی آزاد شدند، دیدند درب مسجد قفل شده است. مسجد بعدی را انتخاب کردند. مسجد امام حسن(ع)، در خیابان دانش رفتیم. به طلبه‌های جوان و دانشجویان، خبر رسید که آقای خامنه‌ای آزاد شده‌اند و دوباره درس تفسیرشان را شروع کرده‌اند. جمعیت به آنجا سرازیر شد و آنقدر جمعیت می‌آمد که مسجد، گنجایش نداشت؛ لذا مردم و جوانان ناچار بودند در بیرون مسجد بنشینند. جوان‌ها به‌عشق این تفسیر انقلابی، منزل کنار مسجد را خریدند؛ دیوار را بر داشتند و آن را به مسجد، وصل کردند.

بدین‌ترتیب، من از زبان مقام معظم رهبری با اندیشه‌های امام خمینی، آشنا شدم تا آن‌که جریان‌های بعدی پیش آمد. از سال ۵۴ به قم آمدم و درآنجا به اندیشه‌های امام بزرگوار، نزدیک‌تر شدم؛ مخصوصاً که جریان فیضیه و درگیری‌های فیضیه پیش آمد و در راهپیمایی‌ها شرکت جستیم. اینجا رسماً سعی کردم که در جهت نشر اندیشه‌های امام بزرگوار، سهم بیشتری داشته باشم؛ لذا در تظاهرات طلاب، شرکت می‌کردیم تا جریان فیضیه رخ داد. یادم هست که در آن شبی که به فیضیه آمدند و درب فیضیه را بستند، مرحوم آیت‌الله اراکی، امام جماعت بودند. پس از آن‌که یبرون آمدیم، کماندوهای شاه حمله کردند و تعدادی را گرفتند؛ شماری شهید شدند و جریان سال ۵۴ اتفاق افتاد. این فعالیت‌ها ادامه یافت تا جریان سال ۵۶ که شهادت آقامصطفی پیش آمد و ما بیشتر وارد میدان شدیم تا آن‌که قضایا به ۱۷ دی سال ۵۶، کشیده شد. در این روز، روزنامه «اطلاعات» مقاله‌ای نوشت و به امام بزرگوار، جسارت کرد. آنجا بود که ما به‌عنوان اعتراض، صبح روز بعد، درس‌ها را در حوزه تعطیل کردیم و خدمت مراجع بزرگوار و بزرگان آن زمان رفتیم. تا آن روز، امام خمینی تقریباً تنها مرجعی بود که به‌تنهایی فریاد انقلاب را سر می‌داد و بقیه مراجع بزرگوار، با صراحت به میدان نمی‌آمدند و شاید شرائط را مناسب نمی‌دیدند، اما نخستین روزی که مرجعی دیگر وارد میدان شد و کمک به امام را شروع کرد، همان روز بود. لازم می‌دانم از مرحوم آیت‌الله العظمی گلپایگانی نام ببرم. اولین سخنرانی، در منزل ایشان برگزار شد و ما و طلاب به منزل ایشان رفتیم. یادم هست که ایشان در اتاق مرجعیت نشسته بودند و میزکوچک مرجعیت هم در برابرشان بود؛ قلم وکاغذی در دست داشتند و قطرات اشک از دیدگانشان روان بود که فرمود: «من مشغول نوشتن نامه اعتراض‌آمیز به حکومت درباره این جریان هستم».

جمله‌ای که برای ما جالب بود، این بود که فرمود: «شما این جریان و حرکت را ادامه بدهید؛ ما هم ادامه می‌دهیم». دل ما قوت گرفت که در حوزه قم نیز مرجعیت، پای حرکت امام ایستاده و از اینجا بود که قدرت گرفتیم و برای دیدار بعدی به منزل آیت‌الله مرعشی رفتیم، خدا ایشان را رحمت کند، سخنانی درباره امام خمینی گفتند و عشق خود را به ایشان ابراز داشتند و عاشقانه سخن گفتند. سپس به دیدار بقیه مراجع و بزرگان رفتیم و هریک به‌سهم خود، نقشی در این جریان داشتند.

به یاد دارم که به دیدار آیت‌الله مکارم شیرازی هم رفتیم که در آن شرائط فرمود: «ما تا زمانی می‌توانیم صبر کنیم که به پیشوا و رهبر ما جسارت نشده باشد. اکنون که این جسارت شد، دیگر تحمل نداریم». این سخن ایشان درباره امام، بسیار زیبا بود. روز بعد هم به دیدار تعدادی دیگر از بزرگواران مثل آیت‌الله وحید خراسانی، علامه طباطبایی و دیگران رفتیم. در نهایت، در روز ۱۹ دی که دیدارها انجام گرفت، بعد از ظهر، همراه یک عده‌ای به دیدار آیت‌الله نوری همدانی رفتیم که در آن زمان به‌عنوان استاد «نهج البلاغه» حوزه، معروف بودند و جمعیتی عظیم در درس ایشان شرکت می‌جستند. به منزل ایشان در کوچه بیگدلی، در خیابان صفائیه رفته بودیم تا از دیدگاه «نهج البلاغه» سخن بگویند.

لازم است در اینجا از مردم قم هم تشکر کنم که با ما همراهی کردند و به راهپیمایی آمدند و بازار را تعطیل کردند، لذا جای قدردانی از آن‌هاست که به روحانیت پیوستند. با حضور آنان جمعیت به چندهزار نفر رسید و سخنرانی آیت‌الله نوری همدانی هم تمام شد؛ سپس برگشتیم و از کوچه بیگدلی وارد صفائیه شدیم و به‌طرف میدان «شهدا» آمدیم که یک عده از پیشکسوتان نهضت و مبارزه، توصیه کردند: «لطفاً شعار ندهید؛ چون سابقه داشت که هر سال که شعار می‌دادیم، کماندوها و پاسبان‌ها به دل جمعیت می‌زدند؛ می‌کشتند و راهپیمایی را به هم می‌زدند». توصیه کردند که شعار ندهید تا دیدارها ادامه پیدا بکند و پایه نهضت، محکم بشود. جمعیت تصمیم گرفت سکوت اختیار کند و با سکوت محض، در خیابان صفائیه به‌طرف میدان شهداء حرکت کردیم، ولی این سکوت، مسؤولان حکومت را به وحشت انداخت؛ ازین‌رو با تهران، تماس گرفتند و گفتند که: این‌ها سکوت کرده‌اند؛ نکند که برنامه خاص یا توطئه‌ای در سر دارند. وقتی خدا بخواهد جرقه انقلاب را بزند، جریان به‌شکلی پیش رفت که آن‌ها تصمیم گرفتند سکوت ما را بشکنند. جلوی چهارراه بیمارستان، فرمان آتش داده شد و به طرف جمعیت، رگبار بسته شد؛ تعدادی از افرادی که در جلوی جمعیت بودند، شهید و شماری هم زخمی شدند و درگیری آغاز گردید و تا نیمه‌شب، ادامه یافت.

اینجا بود که خداوند عنایت و اراده کرد که جرقه انقلاب به دست خود دشمن زده شود و انقلاب آغاز گردد؛ چون اگر خونی ریخته نمی‌شد، انقلاب هم شروع نمی‌گشت، اما به‌موجب «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد»، اولین کشتار که شروع شد، انقلاب رسمیت پیدا کرد، حوزه کلاً تعطیل شد و در کشور به راه افتادیم و تا چهل روز، برنامه‌های تبلیغی را آغاز کردیم تا برنامه چهلمین روز شهدا برگزار بشود.

گام بعدی آشنایی من، زمانی بود که امام بزرگوار در سال ۵۷ به ایران، تشریف آوردند و دهه فجر، آغاز شد. امام بزرگوار وارد قم شدند و من در برنامه‌های دیدار ایشان شرکت می‌کردم و آنچه برای من، زیباتر بود، زمانی بود که تصمیم گرفتم معمم بشوم و از خدا خواستم که عمامه به دست امام بزرگوار، روی سر من گذاشته بشود؛ لذا در سال اولی که امام بزرگوار به تهران، تشریف بردند، به جماران و خدمت ایشان رفتم و افتخار عمرم این شد که به دست مبارک ایشان معمم شدم. در آن زمان، دست ایشان را بوسیدم و درخواست کردم که برای موفقیت من در کسوت روحانیت، طلبگی و سربازی امام زمان(عج) دعا بکنند که دعا کردند. از آنجا تصمیم گرفتم که مروج اندیشه‌های امام خمینی باشم و چون درس‌های خارج را رفته‌رفته، شروع کرده بودم، تصمیم گرفتم کتاب‌ها و تألیفات امام را بیشتر بخوانم؛ لذا کتاب البیع ایشان را بسیار استفاده کرده‌ام و از کتاب الطهاره، شرح چهل‌حدیث و بقیه کتب ایشان بهره برده‌ام، اما روی شرح دعای سحر ایشان بسیار کار کرده ام و آن را تلخیص کرده‌ و در تبلیغ هم کوشیدم که از محتوای اندیشه‌های ایشان استفاده کنم.

چنان‌که می‌فرمایید، شما از تمام ابعاد امام، بهره برده‌اید.

سعی کرده‌ام به‌اندازه ظرفیت محدود خودم از ابعاد وجودی امام، بهره ببرم. این آغاز آشنایی من با امام بزرگوار بود.

امام خمینی و اصلاحات حوزه

چون متناسب با کار شما در حوزه است و در کنار حوزه، کارهایی می‌کنید، بفرمایید که امام خمینی اصلاحات حوزه را در چه می‌دانست و در این‌باره چه فعالیت‌هایی انجام داد؟

به نظر من، امام معتقد بودند که باید اصلاحات متعددی در حوزه، انجام بگیرد که تنها به دو مورد آن، اشاره می‌کنم:

۱) بُعد علمی و نظری

در بعد علمی هم به دو نکته از نکات عمده نظرهای امام، اشاره می‌کنم:

۱.۱) نگاه فقهی امام

نگاه ایشان به مسأله فقه با نگاه بسیاری از بزرگان ما متفاوت بود. آنچه ما قبلاً از بزرگانمان آموخته بودیم، این بود که «فقه، مجموعه دانشی است که احکام مکلفان را از نظر فردی و اجتماعی بیان می‌کند». مثلاً شک بین دو و سه، یا سه و چهار چیست؟ طهارت چیست؟ یعنی امور عبادی و اقتصادی را شامل می‌شود؛ اما امور اقتصادی به‌معنای «نظام اقتصادی» نیست، بلکه شامل شرائط معامله است؛ یعنی تمام احکام انفرادی بود و امام این نگاه را عوض کردند که کار بسیار مهمی بود. تعبیری که امام در این‌باره دارد، این است که: «حکومت، فلسفه عملی فقه است»؛ یعنی قصه عوض شد. برداشت من این بود که تمامی احکام فقه اسلامی و مکتب اهل‌بیت(ع) را باید در قالب یک حاکمیت جامع بریزیم؛ یعنی فقط احکام انفرادی نیست و بنابر این، در مسأله نماز، تمام احکام نماز را نباید انفرادی ببینیم، بلکه نماز جماعت و نمازجمعه به این معناست که اسلام قصد دارد یک ارتباط و روابط اجتماعی را بیان کند.

۱.۲) نگاه اقتصادی

در مسائل اقنصادی هم اقتصاد فقط به این معنا نیست که شرائط خریدار و فروشنده این است که هریک باید مالک باشد و بدون ملک نمی‌تواند باشد، چون این فقط شرائط انفرادی را شامل می‌شود، درحالی که علاوه بر احکام انفرادی معاملات، نیاز به نظام اقتصادی داریم که یک نگاه حکومتی است نه انفرادی و معامله یک فرد با فرد دیگر. ما به نظام سیاسی نیاز داریم؛ یعنی حاکمیتی می‌خواهد که شرائط حاکم را داشته باشد.

این را هم باید ربطی به عرف بدهید که امام به عرفیات، توجه می‌کرد و مراجع قبلی و برخی از اساتید امام به آن‌ها اهمیت بسیاری می‌دادند.

من جدا از بحث عرف، اصل حاکمیت و نگاه حاکمیتی را منظور می‌دارم.

حاکمیت هم به مردم، ارتباط پیدا می‌کند.

بله، ولی عرف معانی متعدد دارد؛ یکی این‌که گاهی در شناخت معانی کلماتی که در آیات و احادیث، استفاده شده، مفهوم عرفی را در نظر می‌گیریم نه مفهوم علمی را؛ گاهی هم تشخیص احکام اجتماعی است.

در بحث حاکمیتی، نظام اقتصادی، لازم داریم که روابط اقتصادی را برای ما تعیین بکند و به نظام سیاسی، نیاز داریم که باید قوه قضائیه، قوه مجریه و وزارتخانه‌های متعدد داشته باشد؛ چون جمع‌آوری زکوات به این شکل نیست که اگر بر کسی، زکات، واجب است، آن را به یک فقیر بدهد، بلکه ما نیاز به «جبایت زکوات» و «العاملین علیها» داریم؛ چنانکه خداوند فرموده است: «خذ من اموالهم صدقة» و مخاطب در «خذ»، حاکم اسلامی است که باید زکوات را جمع‌آوری کند و یک کار انفرادی نیست و اگر قرار باشد حاکم، آن را گرد آورد، مصرفش هم به پرداخت به فقرا نیست، بلکه باید نیاز کل جامعه را در نظر بگیرد که تأسیس بیمارستان، ساخت پل و ایجاد امکانات رفاهی و اجتماعی است.

بنابر این، اولین اصلاحی که به نظرم امام بزرگوار در حوزه، انجام داد اعطای نگاه حکومتی به مسائل فقهی بود. که بحث عنصر زمان و مکان را در همین جا مطرح کرد. به یاد دارم که حوزه علمیه، حدود ۱۰ سال در تبیین مسأله عنصر زمان و مکان، کار کردند و تحولات بسیاری هم داشت؛ مانند نامه‌ای که مرحوم آقای قدیری عضو شورای استفتاء امام، درباره مسأله شطرنج، به امام نوشت که طبق احکام شما فهمیدیم که شطرنج، حرام است، اما امام فرمودند: نگاه شما اشتباه است؛ بلکه نگاهی که من دارم این است که شما باید عنصر زمان و مکان را در نظر بگیرید. اگر شطرنج در زمانی به این دلیل که برد و باخت در آن صورت می‌گرفت، حرام بود، با تغییر شرائط زمانه، تبدیل به یک وسیله ورزش فکری شد، همان حلال می‌شود. یا اگر رادیو و تلویزیون در زمان شاه، به این علت که ابزاری برای مفاسد بوده، حرمت داشته، ولی امروز که در خدمت دین و معارف، قرار گرفته، حلال می‌گردد. این نقش عنصر زمان و مکان است که تحولی در دیدگاه حوزویان، ایجاد کرد.

۲) بُعد اشتغالات اجرائی روحانیان

تا قبل از انقلاب، ورود روحانیان در انواع مشاغل حکومتی، دچار مشکل بود و امام حتی بعد از این‌که انقلاب شد نیز شاید در اوائل انقلاب، نظرش این نبود که ضرورت دارد روحانیان وارد پست‌های اجرائی کشور گردند؛ بلکه می‌توانستند فقط در پست‌هایی مثل قضاوت و معلمی، فعالیت کنند اما وقتی که امام وارد میدان و عرصه کار شد و دید افراد صالح در میان غیرروحانیان، وجود دارند، اما وجود فقیهانی در رأس مخروط حاکمیت، لازم است که هم فقیه باشند تا دین را دقیق بشناسند و هم کارهای اجرائی را در دست بگیرند. بنابراین در مرحله اول، امام تن می‌دهد که حاکمیت به دست دیگران باشد؛ لذا آقای مهندس بازرگان رئیس دولت موقت می‌گردد که آدم متدین، دارای تهجد و مخلص بود، اما امام نگاه کرد و دید این شخصی است که گرچه متدین و متهجد است، ولی نه همه آنان، بلکه بسیاری از آن‌ها نحوه‌ای تأثر و تأثیرپذیری از فرهنگ غرب داشتند، لذا دید که حتی مهندس بازرگان هم به درد حاکمیت نمی‌خورد. اینجا بود که وقتی می‌بیند آیت‌الله خامنه‌ای برای ریاست‌جمهوری، نامزد می‌شود، حمایت می‌کند که یک آخوند معمم وارد بشود و رسماً تصدی اجرائی حکومت را به دست بگیرد. اینجا بود که امام بزرگوار، موافقت کرد و این نشانه اعتقاد امام به ورود حوزویان در تصدی حاکمیت و انواع مسؤولیت‌های اجرائی کشور است.

اینجا اصلاً امام در ذهنش بوده است که روحانیت نقش نظارتی داشته باشد؟

از نظارت، بالاتر را معتقد بود؛ لذا خود امام، به‌صورت جدی، پای مسأله ولایت فقیه ایستاد و ولایت فقیه یعنی فقیه در قله حاکمیت، قرار بگیرد. من همین‌جا لازم است نکته‌ای از منظر تخصصی خودم بگویم. شما مستحضرید که بیشترین کارهای من، کارهای بین‌المللی بوده و مؤسس معاونت بین‌الملل حوزه و ده سال نیز معاون بین‌الملل حوزه بودم و قبل از آن هم از سال ۶۲، حدود ۳۰ سال در بیش از ۳۰ کشور دنیا فعالیت‌های تبلیغی داشتم و لازم می‌دانم که به‌عنوان یک نگاه تخصصی به خوانندگان عزیز خودم یک سخن جدید عرضه بدارم. من مقایسه‌ای بین نظام‌های حاکمیتی موجود در کشورهای دیگر اسلامی و نظام ایران انجام دادم. ما در هر کشور اسلامی، دو قدرت داریم:

- قدرت دینی؛

- قدرت سیاسی؛

علاوه بر این در هر کشور اسلامی، دو قله قدرتی هم وجود دارد:

- قله قدرت دینی که مفتی (به‌تعبیر اهل سنت) و مرجع تقلید (به‌تعبیر شیعه) است؛

- قله قدرت سیاسی که اگر کشور، پادشاهی باشد، پادشاه است؛ و اگر جمهوری باشد، رئیس‌جمهوری است. پس ما در هر کشور اسلامی دو قله قدرتی داریم که این دو قدرت یا باید مساوی و در یک سطح باشند (که این شدنی نیست؛ چون همیشه درگیری وجود دارد؛ «لو کان فیهما آلهة الا الله لفسدتا») پس این دو باید رابطه خود را با هم، تعیین کنند؛ یعنی یکی باید قدرت بالاتر باشد و دیگری پایین‌تر؛ یعنی برای استقرار حاکمیت، چاره‌ای جز این نیست. من به کشورهای اسلامی نگریستم تا رابطه این دو قدرت را بیابم. در بین ۵۷ کشور اسلامی، دو کشور در جهان، بیش از دیگران مدعی اسلامیت هستند که یکی عربستان است و دیگری مصر؛ چون عربستان بیش از دیگران در جهان، مدعی اسلامیت است و مصر هم بزرگ‌ترین دانشگاه اسلامی را در جهان دارد که «الازهر» نامیده می‌شود و تمامی کشورهای اسلامی افتخار می‌کنند که فارغ‌التحصیلان این دانشگاه به کشورشان بروند و دین را به مردم بیاموزند. من می‌خواهم این دو کشور را با کشور ایران، مقایسه کنم تا نقش و یکی از اقدامات امام را بیان دارم.

در عربستان گفتند که یک پادشاه و یک مفتی داریم که الآن پادشاهش آقای سلمان بن عبدالعزیر و مفتی کنونی هم آقای «آل‌الشیخ» است، که رابطه را از روز اول، تعیین کردند. وقتی خود شیخ محمد عبدالوهاب به‌عنوان مرکز و قدرت دینی آمد و آقای ملک محمد بن سعود در آن زمان، حکومت را تشکیل دادند، قرار گذاشتند که حکم نصب و عزل مفتی توسط پادشاه صادر شود و الآن هم حکم نصب و عزل مفتی عربستان توسط پادشاه، صدور می‌یابد؛ لذا مفتی، حق و جرأت ندارد سخنی علیه حاکم بگوید؛ پس در واقع، دیانت محکوم سیاست است.

در مصر هم یک رئیس‌جمهور و یک مفتی داریم. بنابر مشاهدات خودم در زندگی چندساله در مصر، مفتی آن زمان، آقای دکتر نصر فرید واصل (که به ایران هم دعوت شده و یک سفر به ایران کرده و در حوزه علمیه قم، در «مدرسه امام خمینی» و «جامعة المصطفی» هم سخنرانی کرده است) و رئیس‌جمهوری نیز آقای حُسنی‌مبارک بود. در این کشور، یک رابطه قانونی گذاشتند که حکم نصب و عزل مفتی، به دست رئیس‌جمهوری، صادر بشود؛ یعنی باز هم دیانت محکوم سیاست شد و مفتی جرأت ندارد علیه رئیس‌جمهور، سخنی بگوید.

چه کسی پشت این قضیه بوده که این دو حکومت بیاید و برای دین، تعیین تکلیف کند؟

استاد زمانی: دو عامل، دخیل بوده است:

۱. ضعف تفکر روحانیت که زیر بار ریاست‌جمهوری رفته‌اند و نباید می‌رفتند.

۲. سلطه‌طلبی سیاست‌مداران.

آیا این امر، نتیجه منفی هم داشت یا نه؟ پاسخ بنده این است که صددرصد. در این‌باره یک واقعیت تاریخی را می‌گویم که حوزویان و ملت ما باید این را بدانند تا قدر امام را بشناسند. یک روز، آقای حُسنی‌مبارک، آقای دکتر نصر فرید واصل را دعوت کرد و به او گفت: برای من فتوایی صادر کن که ربا حلال است. مفتی پاسخ داد: «سیادة الرئیس؛ انّ الربا یکون حراماً و مصرحاً بحرمته فی القرآن»؛ در قرآن، تصریح شده که ربا حرمت دارد، من چگونه به حلیت آن، حکم کنم؟

گفت: چون من به تو دستور می‌دهم و حکم نصب تو را من امضا کرده‌ام.

گفت: در قرآن نوشته که اگر کسی ربا بگیرد، باید با خدا اعلام جنگ بکند و من نمی‌توانم با خدا اعلام جنگ بکنم.

اما حُسنی‌مبارک گفت: این دستور من است و اگر به آن عمل نکنی، تو را عزل می‌کنم.

پاسخ داد: اگر می‌خواهی عزل کنی، عزل کن. لذا مفتی چون حاضر به اجرای دستور او نگردید، حکم عزلش صادر شد. الآن هم آقای دکتر نصر زنده است و در منزلش نشسته. من به منزل ایشان رفتم و با او مفصل صحبت کردم.

این امر نتیجه ساختار حکومت است که حکم نصب و عزل مفتی را به دست رئیس‌جمهوری، صادر می‌کند.

از این نمونه فتواها متعدد است و ما ملت ایران، تلخی‌های بقیه حاکمیت‌های کشورهای اسلامی را نمی‌دانیم و گمان می‌کنیم که اسلام در کشورهای دیگر به نحوی، اجرا می‌شود درحالی که این، نمونه‌ای از میوه‌های تلخ آن حاکمیت است.

نمونه دیگر، از کشور مصر به‌عنوان یک کشور انقلابی و متدین، که دنیای اسلام به الازهر آن، عشق می‌ورزد و من می‌خواهم این معشوق و الگو را معرفی کنم. عمر آقای حُسنی‌مبارک زیاد شد و به پیری رسیده بود. پیش از جریان بیداری اسلامی، دوستان و نزدیکانش به او پیشنهاد ادند که به علت کهولت سن، انتخاباتی برگزار کند تا شخصی جوان‌تر انتخاب گردد، اما خود را کافی دانست. وقتی به ایشان گفتند: جناب‌عالی ۳۰ سال است که ریاست‌جمهوری را به عهده دارید. بعد از شما تکلیف ما چیست؟

پاسخ داد: بعد از من، پسرم را رئیس‌جمهور کنید.

گفتند: اگر بخواهیم او را رئیس‌جمهور سازیم، باید انتخابات برگزار کنیم. اگر چنین کنیم، اشکالی ندارد؟

گفت: چرا، چون اگر انتخابات برگزار کنید، ممکن است مردم به پسر من رأی ندهند.

گفتند: ممکن هم هست که رأی بدهند.

گفت: من دوست ندارم ملت مصر به شخص دیگری رأی بدهد؛ لذا باید کاری بکنید که نیازی به انتخابات نباشد و برای این کار، ریاست‌جمهوری را موروثی کنید.

گفتند: ما شنیده‌ایم که سلطنت، موروثی است و از پدر به پسر، به ارث می‌رسد، اما در دنیا نشنیده‌ایم که ریاست‌جمهوری، موروثی باشد.

گفت: حالا بشنوید.

گفتند: این نه در قانون آمده و نه در دین، وجود دارد.

گفت: الآن در قانون، مصوب کنید.

گفتند: در دین ما هم چنین موضوعی وجود ندارد.

گفت: به مفتی بگویید فتوا بدهد.

لذا مفتی بی‌چاره را احضار کردند و به او گفتند: فتوا بده که ریاست‌جمهوری شرعاً قابل ارث بردن است. بنده خدا، مفتی، درمانده بود که من این حکم را از کجای دین به دست بیاورم؟ من دیده‌ام که اموال شخصی به ارث می‌رسد، اما در هیچ کجای دین نیامده که ریاست‌جمهوری به ارث می‌رسد.

حُسنی‌مبارک گفت: من از تو می‌خواهم که از هر جای کتاب‌های فقهی شده، باید این حکم را به دست بیاوری. مفتی را مجبور کردند که آن‌قدر کتاب‌ها را جست‌وجو کرد تا سندی یافت و به‌شکلی، اثبات و مردم را قانع کرد که ریاست‌جمهوری قابلیت ارث بردن دارد.

این‌ها میوه‌های تلخ حاکمیت‌هایی است که در دنیا وجود دارد و اینجاست که می‌توان امام را شناخت و ارزش کار او را درک کرد. امام، کاری انجام داد که در عالم اسلام، صورت نگرفته؛ یعنی دو قله قدرت را جابه‌جا کرد؛ ریاست‌جمهوری را ذیل فقاهت، مرجعیت و ولایت فقیه، قرار داد و ولایت فقیه را گذاشت تا حکم تنفیذ یعنی نصب و عزل رئیس‌جمهوری را انجام دهد. این نخستین کاری است که در تاریخ اسلام، انجام گرفته. سپس فرمود مردم رأی بدهند و رئیس‌جمهوری را مردم انتخاب کنند، اما رأی مردم تا وقتی به تأیید فقیه نرسیده، نافذ نیست و لذا تنفیذ را به‌عنوان اصطلاحی جدید در مسأله ریاست‌جمهوری، قرار دادند. این کار، کارستان امام خمینی بود. اینجاست که می‌توان امام را شناخت.

به نظر من یکی از دستاوردهای امام بزرگوار، این است و من در سخنرانی‌هایم در کشورهای اسلامی و حتی خود الازهر مصر، مطرح کردم که وقتی می‌خواهیم امام را بشناسیم، این‌ها از ابعاد وجودی اوست.

اهل عقل و درایت، این سخن را پذیرفتند؟

استقبال کردند و گفتند: ما قدرت این کار را نداریم. سؤال خوبی کردید که آیا پذیرفتند یا نه؟ من باید خبری به شما بدهم و آن، این است که حوزویان ما در حوزه قم و ایران ما خبر ندارند که کتاب «ولایت فقیه» امام خمینی به عربی، ترجمه و در مصر، یک نویسنده بزرگ به‌نام دکترحسن حنفی قیام کرد و یک مقدمه هفتاد صفحه‌ای بر آن نوشت و حقانیت این نظریه را به اثبات رسانید.

من این کتاب را در ایران ندیدم و نمی‌دانم که آیا در مؤسسه نشر آثار امام نیز وجود دارد یا نه، ولی اگر نیست، پیشنهاد می‌کنم که مؤسسه محبت نمایند و این نسخه را از مصر، تهیه کنند و به ایران بیاورند. آقای دکتر حسن حنفی رئیس انجمن فلسفه کشور مصر است و البته چند سفر هم به ایران و قم کرده است. من این کتاب را در مصر، پیدا کردم و دیدم که یک مقدمه قوی نوشته است؛ لذا یک شب به منزل ایشان رفتم و ضمن تشکر از نگارش این کتاب و مقدمه، به ایشان پیشنهاد کردم که یک بازنویسی از این مقدمه بکنند؛ چراکه ایشان این مقدمه را حدود ۳۰ سال پیش، نوشته و در این مدت، سؤالات و شبهات متعددی در دنیا پیرامون نظریه ولایت فقیه، مطرح شده که بازنویسی شما می‌تواند پاسخ به این پرسش‌ها و سؤالات باشد. ضمناً هم اشاره کردم که اگر برای چاپ، نیاز به هزینه‌ای هم دارد، من در خدمتش هستم. با شنیدن پیشنهاد مالی من اخم‌هایش در هم رفت و گفت: مگر من مقدمه اول را با پول شما نوشتم که در دومی به پول شما نیازمند باشم؟ من می‌نویسم و به این امر هم اعتقاد دارم.

البته درباره نظریه ولایت فقیه، کارهای بسیاری در دنیا انجام گرفته که نمی‌دانم مؤسسه نشر آثار امام بزرگوار، چقدر از این آثار را گرد آورده است. من خبر دیگری از مصر را به یاد آوردم و آن، این است که یکی از دانشجویان مصر، که دلاور زنی بود، وقتی می‌خواست دکترای خود را بگیرد، موضوع رساله دکتری خود را «تبیین نظریه ولایت فقیه امام خمینی» پیشنهاد داد. وقتی که این پیشنهاد را داد، در زمان حاکمیت حُسنی‌مبارک بود که دانشگاه و وزارت علوم با این موضوع، مخالفت کرد، اما در مقام دفاع از خود گفت: حق یک دانشجوست که انتخاب موضوع کند؛ لذا این حق قانونی من است و با استفاده از آن، چنین موضوعی را پیشنهاد می‌کنم. وقتی با ممانعت وزارت علوم مصر، مواجه شد، درخواست کرد که اگر دلیل قانونی دارید، این درخواست را رد کنید. این زن آنقدر مقاومت کرد تا وزارت علوم با او موافقت نمود. سپس هم این موضوع را نوشت و به دیدار من هم آمد و من اطلاعاتی را که داشتم، در اختیار ایشان قرار دادم. این شخص، دختر رهبر شیعیان مصر، آقای «مستشار دِمِرداش العقالی» بود. «مستشار» به معنای حقوق‌دان است و ایشان حقوق‌دان درجه‌یک کشور مصر است و جالب این‌که ایشان ابتدا حقوق‌دان بزرگ اهل سنت بود و بر اثر اندیشه‌های امام بزرگوار و انقلاب اسلامی، شیعه شد و آن هم سرنوشت و سرگذشت بسیار شیرینی دارد.

برای معرفی بیشتر او باید دانست که قبل از تشیعش جایگاهی چنان والا داشت که در زمانی که مقام معظم رهبری، رئیس‌جمهوری ایران بودند، حُسنی‌مبارک آقای مستشار دمرداش را به‌عنوان سفیر ویژه خود، برای دیدار آیت‌الله خامنه‌ای به ایران فرستاد و آقای مستشار دمرداش به‌عنوان پیک ویژه حُسنی‌مبارک به تهران آمد و پیام را خدمت ایشان رسانید. آیت‌الله خامنه‌ای هم در آنجا پیشنهاد کردند که سخنران قبل از نمازجمعه بشوند و مستشار دمرداش، سخنران قبل از خطبه نمازجمعه تهران شد. بعدها نیز شیعه و رهبر شیعیان مصر شد و دخترش این پایان‌نامه و رساله دکتری را نوشت و از آن دفاع کرد. ما این خانم را یک سفر به قم، دعوت کردیم که به اینجا آمد و یک سخنرانی هم برایش ترتیب دادیم. پیشنهاد من این است که مؤسسه این پایان‌نامه را پیدا و چاپ کند.

البته تألیفات متعددی در مصر، دانشگاه الازهر و جاهای دیگر دنیا درباره نظریه ولایت فقیه، نوشته شده که علی القاعده، تعدادی از این‌ها را در اختیار دارید. این هم یکی از آثار و برکات امام در دنیا بود.

امام و استقلال حوزه

امام خمینی، استقلال حوزه علمیه قم را در چه می‌دانست؟ اگر می‌خواهید، به حوزه‌های علمیه هم تعمیم بدهید و منظور از استقلال را هم مشخص بفرمایید.

 درباره استقلال، سه نکته را عرض می‌کنم:

۱) امام بزرگوار، علی‌رغم این‌که زمینه‌های قانونی و مردمی پرداخت شهریه از بودجه‌های دولتی به حوزه‌های علمیه، فراهم شد، با این کار مخالفت کرد. لذا یک اشاره امام کافی بود که در قانون نوشته شود کل بودجه حوزه‌های علمیه، یک ردیف قانونی پیدا کند؛ همان‌طور که در تعدادی از کشورهای اسلامی مانند مصر، ترکیه و عربستان، کل هزینه‌های حوزه‌های علمیه و روحانیت، رسماً یک ردیف بودجه دولتی دارد. بنابر این از نظر قانونی، زمینه این کار فراهم بود.

از نظر اجتماعی و مقبولیت مردم نیز زمینه فراهم بود؛ چون مردم دیدند این حکومت را روحانیت تأسیس کرده و آن را اداره می‌کند؛ لذا حق دارد که هزینه‌اش را دولت بپردازد. چه تفاوتی بین وزارت علوم و دانشگاه‌ها که به فرزندان مردم، درس و علم می‌آموزند و حوزه‌های علمیه است که دین را به مردم، تعلیم می‌کنند؟ چه فرقی بین حوزه علمیه با وزارت آموزش و پروش وجود دارد، در حالی که هر دو، کار تعلیم را به عهده دارند؟ لذا از نظر عرف جامعه، فضا آماده بود، اما امام بزرگوار مخالفت کردند و فرمودند: شهریه طلاب را از بودجه حکومت ندهید؛ بلکه اجازه بدهید مردم آن را تأمین کنند؛ لذا شهریه‌ای که امام می‌پرداختند، از وجوهاتی بود که مردم به ایشان می‌دادند و بقیه مراجع تقلید نیز همین‌گونه بودند؛ چراکه امام می‌خواست روحانیت به مردم، تکیه داشته باشد و به حکومت، وابسته نباشد تا اگر روزی حاکم و دولت‌مردانی که بر جامعه، حاکمند، به مسیری غلط رفتند، روحانیت جرأت فریاد زدن علیه حاکم را داشته باشد و این تدبیر حکیمانه‌ای بود که امام اندیشیدند.

این کاری است که در کشورهای اسلامی دیگر نشده و ابتکار امام بود و الآن هم دیدگاه مقام معظم رهبری، همین است و امروز، بنده به‌عنوان یکی از معاونان حوزه‌های علمیه، اعلام می‌کنم که ۴۴ سال از انقلاب می‌گذرد اما تاکنون، حتی یک ریال از شهریه طلاب از بودجه دولتی، گرفته نشده و مراجع معظم تقلید -چه مراجع ساکن در قم و نجف و چه مقام معظم رهبری- شهریه را از وجوهات خمسی که مردم و مقلدان به آنان می‌دهند، به طلاب پرداخت می‌کنند. این هم البته افتخار حوزه است که به‌رغم آن‌که شهریه، بسیار اندک و در حد یک و یا دو میلیون تومان است که در این شرائطی که مردم اصلاً نمی‌توانند باور کنند با این مبلغ بتوان زندگی کرد، اما یک طلبه دارد تحمل می‌کند.

۲) حمایت نظام از حوزه علمیه، یک ضرورت است. شهریه را نباید بدهد، ولی باید حمایت بکند و حمایت نیز شامل حمایت اداری و پشتیبانی‌های سخت‌افزاری است؛ یعنی در ساخت حوزه‌های علمیه، پول اصلی را مردم می‌دهند، ولی اگر در جایی لازم شد که بودجه‌های دولتی به ساخت حوزه‌های علمیه و مدیریت آن، کمک بکند، نباید دریغ بورزد. علت ضرورت این حمایت هم این است که حوزه دارد دین مردم را تبلیغ و تقویت می‌کند و الا فرق حاکمیت اسلامی با غیراسلامی در چیست؟

۳) مسأله دیگر، استقلال حوزه است. به‌رغم این‌که دولت باید در بخش سخت‌افزاری، ساختمان‌سازی و مسائل اداری از حوزه علمیه، حمایت کند اما حق دخالت در سیاست‌گذاری روحانیت را ندارد؛ لذا رئیس‌جمهوری –هرکس باشد- حق ندارد یک امر به شورای عالی حوزه، صادر بکند؛ چون مدیریت و سیاست‌گذاری حوزه در اختیار شورای عالی حوزه است و شورای عالی حوزه، منتخبان مراجع معظم تقلید و جامعه مدرسین هستند؛ بنابراین، حوزه‌های علمیه صددرصد مستقلند و بودجه‌های اندکی که حکومت احیاناً برای ساخت‌وساز می‌دهد نباید ذره‌ای در استقلال حوزه، تأثیر بگذارد.

تعامل حضرت امام با حوزه و زعمای آن

نحوه تعامل و ارتباط امام خمینی پس از انقلاب اسلامی با زعمای حوزه و جامعه مدرسین چگونه و تا چه اندازه بوده است؟

در پاسخ باید چند نکته را عرض کنم:

۱. امام معتقد بودند اولاً باید حرمت و قداست مراجع عظام تقلید، کاملاً رعایت بشود ولو اختلاف‌های سیلقه‌ای و دیدگاهی در بین مراجع معظم تقلید، وجود داشته باشد و این هم طبیعی است؛ چون یک مجتهد، مجتهد است و می‌تواند دارای یک نظر خاص باشد و تفاوت رأی و نظر اجتهادی در میان فقها و مراجع نباید موجب بشود که –خدای ناکرده- حرمت و قداست مراجع، خدشه‌دار گردد.

۲. ایشان درباره جامعه مدرسین، معتقد بودند، باید جایگاه والای آن در مدیریت و اشراف بر حوزه‌های علمیه با تمام قوت، محفوظ بماند و به طلاب انقلابی، توصیه می‌کردند که شما نباید قداست جامعه مدرسین را خدشه‌دار کنید؛ مخصوصاً در «منشور روحانیت» هم بر این مطلب، تأکید ورزیدند.

۳. حمایت از طلاب انقلابی و جوان را لازم می‌دانستند؛ و لذا به بزرگان حوزه و جامعه مدرسین، توصیه اکید کردند که: «قدر این نسل جوان انقلابی را بدانید و این‌ها را از خود مرانید و احیاناً اگر دیدگاه‌های تندی داشته باشند و یا گاهی سخن نسجیده بگویند، از باب ضرورت و روحیه و دغدغه انقلابی، فریاد می‌زنند؛ لذا قدر این‌ها را بدانید». ایشان بین این سه اصل، جمع می‌فرمودند و این جمع است که وحدتی منسجم در بین همه حوزویان، ایجاد می‌کند و یکی از شیرینی‌های حوزه، این است که همه حوزویان با هم رفیق و صمیمی‌اند؛ گرچه اختلاف‌نظرهایی هم با هم داشته باشند. ما وقتی به تهران می‌رویم، جناح‌های سیاسی اصولگرا و غیر آن، گاهی با هم ستیز دارند؛ قهر می‌کنند و به یکدیگر برچسب می‌زنند، اما در حوزه، شاهدیم که طلابی با هم هستند یکی به‌گونه‌ای می‌اندیشد و دیگری به‌عکس او فکر می‌کند، اما هر دو صمیمی‌اند؛ چون هر دو در خدمت کردن به دین و این انقلاب، صادقند و همه در خیمه دین و انقلاب، قرار داریم؛ و لذا پیشنهاد من این است که این صمیمیت باید در بین تمام جناح‌های حوزوی، محفوظ بماند و در برابر اختلاف‌نظرها هم تندی چندانی از خود نشان ندهیم و به آن‌ها دامن نزنیم. اگر هم گاهی در برخی از مسائل سیاسی یا اجتماعی، اختلاف‌نظر داریم، به یکدیگر عشق بورزیم.

امام و استفاده از تجربه صدساله مدیریت حوزه

به نظر حضرت‌عالی، امام خمینی چه تجربه‌ها یا بهره‌هایی از دوران صدساله حوزه، از زمان ورود «حاج‌شیخ» در سال ۱۳۰۰ با درخواست بزرگان زمان قم، برده است؟

 من باید به دو نکته اشاره کنم:

۱) امام خمینی شاهد خفقان دوره رضاخان بودند و سختی‌های روحانیت را در آن دوره، مشاهده کرده بودند و قدر این دوران آزادی‌ای را که روحانیت نفسی کشید و آزاد شد، می‌دانستند و به حوزویان و روحانیان، توصیه می‌کردند که پای این انقلاب بمانید تا دوباره، حاکمیت در اختیار دشمنان روحانیت قرار نگیرد. در این زمینه هم باید توضیحی بدهم.

امام دوست نداشتند تجربه تلخ رضاخان، دوباره برای کشور تکرار بشود؛ لذا چند بار فرمودند: «اگر روحانیت زیّ طلبگی را رعایت نکند و از مردم، فاصله بگیرد، ممکن است مردم انقلاب را رها کنند و در این صورت، اسلام سیلی خواهد خورد». ایشان چندین تعبیر به این مضمون دارند؛ لذا لازم است که این نظر را مقداری باز کنم، چون متأسفانه برخی از روحانیان، زی طلبگی را رعایت نمی‌کنند و به دلیل اشتغالات متعدد -اعم از اشتغالات اقتصادی، مدیریتی، اجرائی و غیره- از مردم، فاصله گرفته‌اند و این خطر شدیدی که امام از آن، نگران بودند، ما را تهدید می‌کند. مفهوم جمله امام در این باره، سخت است؛ چون اگر روحانیت، سیلی بخورد، قابل تحمل است اما اگر اسلام سیلی بخورد، تحمل‌پذیر نیست.

امام تجربه تلخی از گذشته داشتند که مربوط به نهضت مشروطه و مراجع تقلید، روحانیت و حوزه‌های علمیه است، زیرا آنان مانند انقلاب اسلامی ما قیام و انقلاب کردند، علیه استبداد شوریدند و شهید دادند؛ مردم نیز به کمک شتافتند و آنان هم شهید دادند، زندان رفتند و شلاق خوردن تا نهضت مشروطه به پیروزی رسید و موفق هم شدند؛ چراکه توانستند قوه مقننه را در کشور، تأسیس کنند و مجلس تأسیس شد، آنگاه یک گام جلوتر آمدند و قانون اساسی نوشتند که در آن، شرط گذاشند باید موارد مصوبه، اسلامی باشد. پس آن هم در گامی جلوتر، شورایی از فقها تعیین کردند، تا مبادا نمایندگان مجلس شورای ملی در طول سال‌های آینده، ماده‌ای خلاف و ضد اسلام تصویب کند. آنان برای این کار، مقرر داشتند که ۵ نفر فقیه و مجتهد به‌عنوان نمایندگان حوزه علمیه نجف و قم وارد مجلس گردند.

من خدمت برخی از اعضای شورای نگهبان به‌شوخی گفتم: نهضت مشروطه از انقلاب اسلامی ایران، در جریان شورای نگهبان، موفق‌تر بوده؛ چون قانون گذاشتند که ۵ مجتهد؛ عضو مجلس باشند و در مجلس، حضور داشته باشد که اصلاً قانون غیراسلامی تصویب نشود و همانجا وقتی یک نماینده نظریه‌ای غیراسلامی می‌دهد، جوابش را بدهند. اما الآن شورای نگهبان بیرون از مجلس است؛ یعنی مجلس احیاناً قانون ضداسلامی را تصویب می‌کند و بعد به شورای نگهبان می‌دهند و این شورا آن را رد می‌کند؛ لذا آن زمان به نظر من، موفق‌تر بوده است.

بنابراین انقلاب مشروطه دستاوردهای بسیاری داشت و نمایندگان مرجعیت و حوزه علمیه هم در قالب ۵ مجتهد مانند مرحوم آیت‌الله مدرس، آیت‌الله اصفهانی، آیت‌الله ایروانی، به مجلس آمدند. آقای مدرس، نماینده مجلس نبود بلکه در حوزه علمیه نجف، استاد درس خارج بود و علما او را به مجلس فرستادند. آن‌ها وارد مجلس شدند و قانون را به دست گرفتند و وضعیت خوبی حاکم شده بود، اما روحانیت و حوزه‌های علمیه از پشت، خنجر خورد و روحانیت بعداً دین خود را در استمرار حاکمیت، ادا نکرد؛ چون کنار کشیدند و نتیجه‌اش این شدکه وقتی خلأ علما و روحانیون در حاکمیت، پدید آمد، متخصصان غیرمتدین، دولت‌مردانی شدند که به‌اسم تخصص، همه جا را گرفتند و به روحانیت و متدینان، راه ندادند و گفتند که شما تخصص ندارید. روحانیت نیز حاکمیت را رها کردند و بیرون آمدند؛ درنتیجه، سکولارها حاکم شدند و تعدادشان آن‌قدر افزایش یافت که غلبه پیدا کردند و مسیر را از اسلامیت و انقلابی بودن، تغییر دادند.

در پی این اوضاع، یک عده فریاد انتقاد بر آوردند، اما آن‌ها را ساکت کردند و فقط یک نفر یعنی آقای شیخ فضل‌الله نوری در صحنه ماند و مقاومت کرد، اما او را به دار آویختند و دوباره استبداد و استعمار برگشت اما بعد از این، حکومت و حاکمیت مانند قبل از نهضت مشروطه نشد و کاش، مانند قبل می‌شد، چون بدتر از وضعیت قبل، حاکم گشت و این دو علت داشت:

الف) قبل از نهضت مشروطه، روحانیت این کشور، ملبس بودند، منبر می‌رفتند، درس حوزوی می‌خواندند و آزاد بودند، اما وقتی استبداد باز گشت، کل روحانیت را به‌جز چند نفر مرجع و مجتهد، خلع‌لباس کردند؛ و منبر رفتن، جرم شد و روضه‌خوانی در کشور ایران شیعه به جرم، تبدیل گشت.

ب) زنان، قبل از نهضت مشروطه در حجاب، آزاد و محجبه بودند، اما بعد از بازگشت استبداد، حجاب به یک امر غیرقانونی تبدیل شد و لذا رضاخان دستور داد که چادر از سر زنان بر دارند و چادرها را پاره می‌کردند.

امام این تجربه تلخ را دیده بود که اگر روحانیت، نهضت و انقلابی را ایجاد کرد ولی مراقبت ننمود و استعمار و استبداد باز گردد، شرائط، بدتر از قبل می‌شود.

این نکته‌ای لازم بود که نگرانی امام خمینی را بهتر درک کنیم؛ لذا دغدغه داشتند که روحانیت زی طلبگی و مردمی بودن را حفظ کند؛ ناظر بر این انقلاب باشد و از آن فاصله نگیرد. من پیشنهاد می‌کنم که همه حوزویان «منشور روحانیت» را بارها و بارها بخوانند و سعی کنند که به‌طور کامل، عمل بشود.

۲) نکته دوم در این زمینه، مسأله آیت‌الله مدرس است. شهید مدرس، جایگاهی والا داشت اما نه به این عنوان که نماینده حوزه در مجلس بود، بلکه به علت دیگری که در ضمن یک خاطره، با یک واسطه از حجت الاسلام شیخ‌مهدی انصاری فرزند شهید آیت‌الله انصاری -یکی از شهدایی که در جریان شهادت هفتاد عالمی که «صدام» به زندان برد و همه را اعدام و جنازه‌هایشان را نابود کرد- نقل می‌کنم که در دفتر آیت‌الله مکارم مشغول خدمت هستند. ایشان با یک واسطه از نسل پیشین، نقل می‌کرد و خوب است مؤسسه هم صحت آن را بسنجد. امام خمینی در زمانی که در حوزه علمیه قم، طلبه‌ای جوان بود، رصد می‌کرد که آیت‌الله مدرس چه زمانی در مجلس، سخنرانی دارد و از پل آهنچی در قم، سوار بر اتوبوس می‌شد؛ به تهران می‌رفت و در مجلس شرکت می‌کرد تا سخنرانی آقای مدرس را مستقیم بشنود. این خاطره، هم دغدغه امام خمینی را درباره تفکر انقلابی نشان می‌دهد و هم ارادت او به آیت‌الله مدرس را.

با توجه به مطالبی که فرمودید، چه نتایجی می توان گرفت؟

می‌خواهم نتیجه بگیرم که مدرسی در آن زمان، نقش امام خمینی را در این کشور، ایفا می‌کرد و عملاً ریاست مجلس و قوه مقننه و تفکر انقلابی را در این کشور به عهده گرفته بود، اما چون روحانیت از انقلاب و حاکمیت، فاصله گرفتند، این پیشوای بزرگ، آن‌قدر غریب می‌شود که وقتی رضاخان ایشان را به خواف، روستایی بی‌آب‌وعلف در مرز افغانستان، تبعید می‌کند، که مردم آنجا اهل‌سنت بودند و شیعه نداشت، آن‌قدر بر ایشان سخت می‌گیرد که به هیچ‌یک از ملت ایران، اجازه دیدار و ملاقات با او را نمی‌دهند تا جایی که حتی خانم ایشان هم حق ملاقات نداشت و چون سال‌ها گذشت، ناچار شد طلاق غیابی بگیرد و بدین‌ترتیب، خانمش هم کنار رفت و این پیشوای بزرگ در آنجا تک‌وتنها در یک خانه مخروبه می‌زیست. من در دست‌نوشته‌های آیت‌الله مدرس نکات تاسف باری را دیدم که:

۱) من الآن در شرائطی در این خانه مخروبه در خواف، به سر می‌برم که سه مأمور بر من گماشته‌اند و به من اجازه نمی‌دهند حتی یک دست لباس بخرم. من با یک دست لباس به اینجا تبعید شده‌ام و وقتی می‌خواهم به حمام بروم، باید آن را بشویم اما لباس دومی ندارم که آن را بپوشم، لذا مجبورم همین لباس خیس را به تن کنم و صبر کنم تا خشک بشود.

۲) حکومت برای من به‌عنوان یک زندانی، روزی سه قِران تعیین جیره کرده که برای من غذا تهیه کنند اما این مقدار فقط هزینه خرید سه نان است اما چون مسؤول این سه مأمور، یک گروهبان ژاندارم تریاکی است و نیاز به پول دارد، روزی یک‌ونیم قران آن را می‌دزدد و برای من یک‌ونیم قران می‌ماند که به‌اندازه خرید یک‌ونیم قرص نان است و این مقدار هم کفاف دو وعده نان خالی را می‌دهد؛ لذا ناچارم در تمام سال، روزه بگیرم.

۳) موهای سر و صورت من آن‌قدر بلند شده که به‌شکل یک درویش در آمده‌ام و وقتی که اجازه خواستم تا برای کوتاه کردن آن‌ها بروم، اجازه نداده‌اند.

این وضعیت زندگی مرحوم مدرس است که ۷ سال ادامه پیدا کرد و احدی از ملت ایران و حتی روحانیت به دیدار و ملاقات این پیشوای بزرگ دینی نرفت و تا پایان زندگی، در غربت زیست. سپس سفیر رضاخان به دیدن ایشان آمد و گفت: اعلی‌حضرت، رضاشاه به شما سلام رسانده‌اند و فرموده‌اند به آقای مدرس بگویید اگر دست از انقلاب بر دارد و سخن از نجات ملت و حاکمیت دین نگوید و به من کاری نداشته باشد، بلکه به تهران بیاید و امام جماعت و عالم مردم بشود و مردم هم دستش را ببوسند، هر آنچه امکانات مادی می‌خواهد، در اختیارش قرار می‌دهم. اما اگر بخواهد سخن از حاکمیت دین بگوید و در کار من دخالت بکند، باید بهای سنگینی بپردازد. نظر مبارک شما چیست؟

در اینجا می‌توان دل شیرمرد و دریادلی را از پاسخ شهید مدرس شناخت که لب باز کرد و فرمود:

به رضاخان بگویید اگر مدرس به تهران بر گردد، همان مدرس اول است. گفتند: باید بهای سنگینی بپردازی. گفت: می‌پردازم. این جمله از افتخارات تاریخ روحانیت است که امام اگر عاشق مدرس است، به‌دلیل این دل‌دادگی است و این روحیه مشترک امام و مدرس را نشان می‌دهد؛ سپس رضاخان دستور داد که او را بکشند. به سه مأمور، دستور دادندکه آقای مدرس را شهید کنید، اما گفتند: ما ایشان را نمی‌کشیم؛ چون آنچه از ایشان دیدیم، جز معنویت و اخلاص نبود. لذا ناچار شد که مدرس را از خواف به کاشمر، تبعید کند و مدتی هم در کاشمر، ساکن شد و سرانجام هم جلادی از تهران به آنجا فرستادند تا در ماه مبارک رمضان و زمان افطار، به ایشان زهر خورانیدند و چون دیدند از پا در نیامد، عمامه از سر ایشان بر داشتند؛ به گردنش پیچانیدند و او را خفه کردند. آنگاه گفتند: جنازه ایشان را به یک مزرعه می‌بریم و در جایی که هیچ‌ کس نداند، دفن می‌کنیم. نیمه‌شب، قبرکَن منطقه را از خانه بیرون کشیدند و به او گفتند: به هیچ چیز، نگاه نکن و فقط با ما بیا. سپس جنازه را به یک مزرعه‌ای در بیایان بردند و به مرد قبرکَن، دستور دادند قبری را بکند. جنازه را در آنجا دفن کردند؛ خاک‌ها را روی جنازه، و علف‌ها را روی خاک ریختند و آنجا را هموار کردند و هیچ‌کس در ایران نفهمید که ایشان در کجا دفن شده است. کار تمام شد و ملت ایران، خبر نیافت که پیشوای بزرگش به شهادت رسیده است. چند روز گذشت و هیچ‌کس از روحانیت و حوزه‌های علمیه نفهمید. این درد است و تاریخ نشان داده که اگر روحانیت، رهبر خود را رها کند، چنین فجایعی رقم می‌خورد.

بعد از چند روز، مردم آن منطقه دیدند درب خانه‌ای که در آن، رفت‌وآمد می‌شد، کسی را به خود نمی‌بیند و مأموران به آنجا آمدوشد نمی‌کنند؛ لذا به خانه رفتند و کسی را در داخل ندیدند و فهمیدند که آقای مدرس شهید شده است. دنبال قصه بر آمدند و بالاخره بعد از مدتی تحقیق و تفحص، از قبرکن پرسیدند که تو از او خبر نداری؟ گفت: من نمی‌توانم چیزی بگویم. فهمیدند که او خبر دارد؛ به او گفتند: پنهانی به ما بگو چه شده است.

گفت: من تهدید شده‌ام که تا زنده‌ام، چیزی نگویم، اما به شما نمی‌گویم که ایشان آقای مدرس بود یا نه، ولی مأموران، نیمه‌شب آمدند و مرا با خود بردند و یک پیرمرد را در مزرعه‌ای، دفن کردند و چون هوا تاریک بود، نفهمیدم که او چه کسی بود، ولی پیرمردی بود. گفتند: نشانه‌هایش چه بود؟ او هم نشانه‌های مرحوم مدرس را به مردم داد. آنان قبرکَن را با خود بردند و او هم محل دفن را به مردم، نشان داد؛ لذا آنجا را علامت گذاشتند و آرام و مخفیانه برای زیارتش می‌رفتند، تا آن‌که وقتی جریان استبداد، مقداری کم‌رنگ شد، به علما خبر دادند. پس از آن بودکه این بارگاه ملکوتی به قبله‌گاه عاشقان تبدیل است.

روح و اندیشه انقلابی امام از آیت‌الله مدرس و سخن مدرس به رضاخان،گرفته شده که گفته بود: «تو هم خواهی مُرد اما اثری از تو باقی نخواهد ماند و بعداً خواهی دید که قبر من زیارتگاه اولیا خواهد شد». امام بزرگوار در این تجربه صدساله، تجربه تلخ آیت‌الله مدرس و نهضت مشروطه را داشته است؛ لذا تأکید می‌کرد که روحانیت، مردمی باشند؛ زیّ طلبگی را حفظ کنند و مراقب انقلاب باشند.

امتیازات دوره زعامت امام خمینی بر دوره‌های گذشته

 امتیازات دوره زعامت امام خمینی بر دوره‌های گذشته چیست؟

این جزء جهاد تببینی است که مقام معظم رهبری بر آن، تأکید دارند و آن، این است که نسل جدید ملت ایران بدانند که انقلابی که امام خمینی انجام داده، برکاتی دارد که قابل مقایسه با حکومت قبل از انقلاب نیست؛ چون حاکمیت قبل از انقلاب، یک حاکمیت فاسد بوده و نسل جدید ما خبر ندارند، و لذا دشمنان می‌کوشند حاکمیت قبل از انقلاب را تطهیر کنند. آن‌ها نمی‌دانند امام چه کرده و چه تفاوتی پدید آورده است. من دو نکته را درباره تفاوت این دو زعامت، عرض می‌کنم:

۱) آنچه در حاکمیت پیشین، جریان داشت، یک حاکمیت غیردینی بود و آنچه بعد از انقلاب، حاکم گردید، حاکمیت دینی بود؛ بدین‌معنا که قانون اساسی‌ای که در ایران اجرا می‌شد، برگرفته از قانون اساسی دولت‌های اروپایی بود و بعداً تغییراتی در آن، ایجاد کرده بودند. تمامی کشورهای اسلامی امروزه، قانون اساسی‌شان را از غرب گرفته‌اند و تغییراتی در آن داده‌اند اما تنها قانون اساسی‌ای که از غرب، الگوگیری نکرده و از روی قرآن، احادیث و معارف دینی ما در ایران، تدوین یافت، قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران است.

۲) تفاوت دوم حاکمیت قبل و بعد از انقلاب، در این است که امام بزرگوار تدبیر کردند به جهت اینکه در آینده، قانونی غیراسلامی در مجلس شورای اسلامی، تصویب نشود، دو ضامن گذاشتند:

* یک فقیه را در رأس حاکمیت، قرار داد که در هیچ‌یک از ۵۷ کشور اسلامی دنیا فقیه، حاکمیت ندارد.

* دوم شورای نگهبان را گذاشت که ۶ فقیه در آن ناظرند تا اگر ماده‌ای غیراسلامی را مجلس تصویب کند، حق وتو دارند.

در هیچ‌یک از کشورهای اسلامی، قوه مقننه‌اش شورای نگهبان از فقها ندارد. من با صراحت عرض می‌کنم که در عربستان اصلاً مجلس و قوه مقننه وجود ندارد اما در مصر که قوه مقننه و مجلس وجود دارد، چنین ناظری تعبیه نشده. من در سخنرانی خود در الازهر مصر که اساتید دانشگاه هم حضور داشتند، به‌صراحت گفتم که من چنین ادعایی دارم و اگر غلط است، آن را تصحیح کنید. ادعای من این است که در جهان اسلام و ۵۷ کشور اسلامی، فقط یک کشور است که شورای نگهبان، شامل ۶ فقیه، ناظر بر مجلس و قوانین دارد تا اگر قانونی ضداسلامی باشد آن را رد کنند. اگر کشور دیگری را با این خصوصیات، سراغ دارید به من معرفی کنید. اما همگی سرهایشان را تکان دادند و گفتند: «لا والله، لا نجد بلداً آخر یساوی ایران». این اقدام امام است و امام را در اینجا می‌توان شناخت.

* سوم جایگزینی شایسته‌ترین افراد یک کشور برای حاکمیت به‌جای فاسدترین افراد: این دستاورد سوم انقلاب امام است. قبلاً چه کسی حاکم بود؟ پیش‌تر یک رضاخان داشتیم و بعد هم یک محمدرضا پهلوی بود.

من به دو ویژگی از رهبران قبل و بعد از انقلاب، اشاره می‌کنم:

۱. عزت یا ذلت ایران: آنچه قبلاً داشتیم، ذلت ایران بود. ایران در زمان حاکمیت شاهنشاهی، ذلیل بود. نمونه و مستند تاریخی بر این امر، این است که نماد قدرت و عزت در ایران، پادشاهی بود و رضاخان باید نماد اقتدار ایران می‌بود، اما نماد ذلت بود. مردم ایران می‌گویند رضاخان بسیار مقتدر بوده است. بله، اما در برابر ملت، اقتدار داشت و زورگویی او در برابر ملت بود، لکن در برابر بیگانگان، ذلیل بود؛ چراکه آقای «فروغی» وزیر دربار نقل می‌کند: روزی، سفیر انگلیس مرا احضار کرد و من به خدمت ایشان رفتم. به من گفت: آقای فروغی، به رضاشاه بگویید امروز، پادشاهی شما تمام شد. فردا خود را در فلان بندر، حاضر کند؛ چون بناست او را به جزیره «موریس» بفرستیم گفتم: چشم قربان.

بعد هم نزد اعلیحضرت رفتم و گفتم: اعلیحضرتا، الآن سفیر انگلیس مرا احضار کرده و دستور داده‌اند که امروز، پادشاهی شما تمام است؛ فردا در فلان بندر، آماده باشید.

گفت: الآن به شما گفت؟

گفتم: بله قربان.

گفت: دستور جدی داد؟

گفتم: بله قربان.

گفت: چشم. و سپس از من پرسید: آقای فروغی، دستور ندادند چگونه بروم؟ تنها باید بروم یا با خانواده؟

گفتم: چیزی در این‌باره نگفتند.

گفت: بپرس که دستورشان چیست و چگونه باید بروم؟

این ذلت است که پادشاه ایران باید از سفیر یک کشور بیگانه، دستور بگیرد و آن‌ها تعیین کردند که امروز باید برود و به کجا باید برود؟ جزیره موریس. این نماد ذلت یک کشور و مربوط به رضاشاه است.

نوبت به محمدرضاشاه رسید. او نیز سال‌ها حکومت کرد و در اینجا به‌ظاهر، جشن دوهزار و پانصدساله شاهنشاهی به راه انداخت، اما قدرت را در مقابل مردم، نشان می‌داد و در برابر بیگانگان، ذلیل بود. نماد ذلت او را نیز از قلم رئیس ستاد کاخ سفید آمریکا به‌نام آقای جردن می‌گویم که خاطرات خود را نوشته و چاپ کرده و به فارسی هم ترجمه شده است. وی می‌گوید: وقتی که شاه به آمریکا رفت و او را از آنجا بیرون کردند و به «باهاما» فرستادند، دچار بیماری شد. از آنجا با کارتر رئیس‌جمهور آمریکا تماس می‌گرفت که مرا برای درمان به آمریکا ببرید. کارتر از تماس‌های بسیار شاه ایران، درمانده شد و به من گفت: این زیاد پرحرفی می‌کند. تو به آنجا برو و به‌شکلی قانعش کن که به آمریکا نیاید.

وی می‌گوید با هواپیما به باهاما رفتم. عصر به کاخی که شاه خریده بود، رفتم و دیدم که بر روی تختی، دراز کشیده و همسرش «فرح» برای او چای ریخته و با هم چای می‌خوردند. شاه با دیدن من گفت: جردن، تویی؟

گفتم: بله اعلیحضرت.

گفت: خوش آمدی، محبت کردی؛ خیلی لطف کردی. آمده‌ای که مرا به آمریکا ببری؟

گفتم: خیر اعلیحضرت، متأسفم.

پرسید: می‌دانی چرا می‌خواهم برگردم؟ من می‌خواهم برای درمان بیماری سرطانم به آمریکا بروم؛ چون بیماری من سخت شده است.

گفتم: بله اعلیحضرت، دقیق خبر دارم.

گفت: پزشکان به من گفته‌اند این بیماری در اینجا درمان نمی‌شود و تنها راه درمانش بازگشت به آمریکاست. خبر دارید؟

گفتم: بله اعلیحضرت.

گفت: مرا به آمریکا نمی‌برید؟

گفتم: نه، متأسفم اعلیحضرت.

گفت: حال مرا می‌بینید؟

جردن می‌گوید: نگاه کردم و دستش را روی تخت دیدم که فقط استخوان‌هایش باقی مانده و از زیر پوست، بیرون زده بود، اما تمام گوشت بدنش آب شده بود. در این لحظه، زمانی را به یاد آوردم که در تهران به دیدار او رفته بودم و این صحنه را با اقتدارش در تهران، مقایسه کردم.

گفت: جردن، دست مرا می‌بینی؟

گفتم: بله اعلیحضرت. گفت: ولو به مرگ من منجر بشود، مرا به آمریکا نمی‌برید؟

سری تکان دادم و گفتم: متأسفم اعلیحضرت.

با شنیدن پاسخ منفی من، آهی کشید و گفت: این پاداش سال‌ها خدمت به شماست؟

گفتم: متأسفم اعلیحضرت.

این ذلت شاه ایران و ایران است؛ ایران ذلیلی که به شاه ما اجازه ندهند برای درمان به آمریکا برود. من به یاد سخن امام خمینی در فیضیه افتادم که فرمود: «شاه ایران، من نمی‌خواهم تو ذلیل باشی. من می‌خواهم تو عزیز باشی». در جریان کاپیتولاسیون فرمود: «اگر یک نفر آمریکایی، شاه ایران را بکشد، در اینجا محاکمه نمی‌شود» این سخن امام است. بنازم امام را که دوست نداشت شاه ایران، ذلیل باشد. این ذلت برای حاکمیت ایران قبل از انقلاب است.

اما بعد از انقلاب، به جایش عزت آمد. امام بزرگوار لب باز کرد و فرمود: «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند». این نماد عزت است. بعد از امام خمینی هم رهبری معظم می‌آید که شاگرد تربیت‌شده امام است و در برابر آمریکا می‌ایستد. رئیس‌جمهوری آمریکا به نوشتن نامه، روی می‌آورد اما رهبری ایران، پاسخی به او نمی‌دهد. عزت یعنی این. سرانجام مجبور می‌شود بعد از چند نامه، نخست‌وزیر ژاپن -یعنی نخست‌وزیر کشوری را که می‌داند ایران آن را دوست دارد و برایش احترام قائل است- به‌عنوان واسطه و شفیع می‌فرستد، اما نخست‌وزیر در برابر رهبر ایران، زانو می‌زند و نامه را تقدیم می‌کند، ولی رهبری ایران می‌گوید: من به ملت ژاپن، احترام می‌گذارم اما رئیس‌جمهوری آمریکا شایستگی جواب نامه را ندارد.

این نشانه عزت ایران است.

آنچه امام انجام داد، این بود که عزت را به جای ذلت کشور نشانید و این یک نمونه است و از این نمونه‌ها فراوان داریم.

تأثیر اندیشه‌ها و حرکت امام در جهان و کشورهای اسلامی

 اطلاع داریم که جناب‌عالی در این چهل سالی که در حوزه هستید و تربیت‌شده حوزه‌اید، به کشورهای بسیاری، مخصوصاً کشورهای اسلامی، سفر کرده‌اید و کشورهای کوچک و بزرگ دنیا را دیده‌اید. نقش امام را در آن کشورها چگونه ارزیابی می‌کنید؟

بنده معنقدم ما ملت ایران هنوز قدر امام خمینی را نمی‌دانیم و امام را کامل نشناخته‌ایم. من تا در ایران بودم، گمان می‌کردم که می‌دانم امام در دنیا چه کرده است، ولی من در این چهار دهه، به بیش از ۳۰ کشور برای تبلیغ رفته‌ام و هرچه بیشتر، کشورها را دیدم، امام خمینی را بیشتر شناختم و به چند نمونه از مشاهدات خودم اشاره می‌کنم:

۱) مصر؛

۲) مسکو؛

۳) سودان؛

۴) اندونزی؛

۵) گینه؛

۶) سنگال؛

۷) واتیکان.

۱) مصر

کشور مصر در نوع خودش در بین ۵۷ کشور اسلامی، از جهتی، بی‌نظیر و الگوی کشورهای اسلامی است؛ چون از نظر علمی، قله علمی به‌شمار می‌رود و بزرگ‌ترین دانشگاه جهان اسلام، دانشگاه «الازهر» در این کشور قرار دارد که ۱۵ برابر دانشگاه تهران، دانشجو دارد و دارای ۱۰۰۰ سال قدمت تاریخی است، درحالی که قدمت دانشگاه تهران، کمتر از ۱۰۰ سال است. مصر کشوری بزرگ است و الازهر نیز از نظر علمی، قوی است. کل نیم‌میلیون دانشجوی آن، هم در رشته‌های علوم دینی، هم علوم پزشکی و هم سایر رشته‌های کامپیوتر، کشاورزی و اقتصادی، حافظ قرآنند اما ۴۰ سال است که رابطه آن کشور با ایران، قطع شده و از همان روز اول پیروزی انقلاب سفارتخانه‌ها بسته شد تا مبادا فرهنگ انقلاب اسلامی، وارد مصر بشود و اگر چنین بشود، ملت مصر دست به انقلاب می‌زنند. من وقتی به مصر رفتم، چون ورود یک طلبه به‌عنوان تبلیغ، ممنوع بود، به‌ناچار، لباس را از تن بیرون آوردم و در قالب کارمند وزارت خارجه و یک دیپلمات وارد مصر گردیدم. چند سال در این کشور ماندم و دیداری نیز با رئیس دانشگاه الازهر و هم با شیخ آن کردم. چون الازهر بزرگ‌ترین دانشگاه دینی اهل سنت در دنیاست، شیخ الازهر نیز عالی‌ترین عالم دینی جهان اهل سنت به‌شمار می‌رود. شیخ الازهر در آن زمان، آقای دکتر طنطاوی، مفسر بزرگ قرآن بود که خدا او را رحمت کند. من به دیدار او رفتم و چون ۴۰ سال از قطع‌ رابطه مصر و ایران، گذشته بود گمان می‌کردم که نباید از امام خمینی و انقلاب ایران، چندان خبر داشته باشد، اما وقتی با ایشان گفت‌وگویی درباره امام بزرگوار کردم، دیدم که اظهار علاقه می‌کند. دوست داشتم دیدگاهش را درباره امام خمینی بدانم، لذا گفتم: فضیلة الدکتور طنطاوی.

گفت: نعم، تفضل.

گفتم: ما رأیک بالنسبة الی الامام الخمینی (نظر و شناخت شما از امام خمینی چیست)؟

سری تکان داد و گفت: أ تطلب رأیی (نظر خود مرا می‌خواهی)؟

چون او از نظر اداری، قائم‌مقام نخست‌وزیر مصر است که یک جایگاه بلند، محسوب می‌شود و می‌خواستم نظرش را بدانم، گفتم: نعم، أطلب رأیک.

سخنی گفت که در تاریخ انقلاب ما باید ثبت شود و آن سخن، جمله طلائی ایشان بود که: الخمینی فی قلبی و فی قلب کل الشعب المصری؛ امام خمینی در قلب من و دل‌های تمام مردم مصر است.

آنجا بود که گفتم: ای امام، چه کردی که قلب بزرگ‌ترین عالِم اهل سنت عالَم را فتح کردی. گفتم: آقای دکتر طنطاوی شنیده‌ام فیلمی علیه امام خمینی در مصر درحال ساخت است؟

فرمود: تا زنده‌ام، اجازه نخواهم داد قدمی علیه امام خمینی بر داشته شود.

۲) مسکو

اتحاد جماهیرشوری بعد از آمریکا به‌عنوان قدرت نخست استعماری-سیاسی، دومین باپگاه قدرتی عالم است. آمریکا پایگاه شرک است و مسکو پایگاه الحاد، ماتریالیسم و کمونیسم است. بعد از فروپاشی شوروی، سفری به آنجا کردم و به دیدار مفتی روسیه، آقای «عین الدین راویل» رفتم. وقتی مرا دید، بعد از سلام پرسید: آقای زمانی، چرا به اینجا آمده‌اید؟ چه خبر؟

گفتم: آمده‌ام احوال شما را بپرسم، خسته‌نباشید بگوییم و برای قم، طلبه ببریم.

گفت: چیزی از اندیشه‌های امام خمینی و مقام معظم رهبری می‌دانید که مستقیم از خود ایشان شنیده باشید؟

گفتم: بله، هم از امام خمینی، مطالبی شنیده‌ام و هم از مقام معظم رهبری.

پرسید: حاضرید این‌ها را در صداوسیما مصاحبه کنید؟

گفتم: بله.

دستور داد از تلویزیون روسیه آمدند و شروع به مصاحبه با ما کردند. حدود ۵ دقیقه درباره دیدگاه‌های امام خمینی و مقام معظم رهبری، سخن گفتم و وقتی خواستم برنامه را تمام کنم، درخواست کرد که ادامه بدهم. من هم ۵ دقیقه دیگر ادامه دادم و این وضعیت بعد از هر ۵ دقیقه، تکرار می‌شد تا آن‌که حدود نیم‌ساعت به ارائه دیدگاه‌ها پرداختم. وقتی که کار تمام شد، از ایشان پرسیدم: آقای عین الدین چرا اصرار داشتید که من این دیدگاه‌ها را بگویم؟

گفت: ۷۰ سال، کمونیست بر این کشور، حاکم بوده و ملت ما ۶۰۰ میلیون شنونده دارد که عطش اسلام را دارند و ناب‌ترین سخن اسلام از زبان امام خمینی بیرون آمده و این مردم باید آن را بشنوند. من از شیفتگان اندیشه امام هستم.

۳) سودان

رایزن فرهنگی به‌نام آقای انصاری در سودان داشتیم که از دوستان روحانی و عزیز ما بود. ایشان بعداً رایزن فرهنگی لبنان شد و حدود ۱۵ سال قبل در حادثه حمله و برخورد ماشین پر از مواد انفجاری اسرائیل به سفارت جمهوری اسلامی ایران در بیروت که علاوه بر سفارت ایران، دفتر رایزنی هم منفجر شد، به شهادت رسید. ایشان قبل از لبنان، رایزن فرهنگی در سودان شد و پیش از عزیمت، به منزل ما آمد و گفت: چون شما در سودان بوده‌اید، مقداری از آنجا برای من بگویید تا من با آنجا آشنا بشوم. من هم مقداری از وضعیت سودان گفتم و توضیح دادم و سپس رفت. بعد از مدتی که به سودان رفته بودم، به دیدار ایشان رفتم و از اخبار این چند ماه، از او پرسیدم. او پاسخی داد و در بخشی از آن گفت: من، یک روز در دفتر، نشسته بودم که مسؤول دفتر آمد و گفت: آقای انصاری، مهمان دارید.

پرسیدم: کیست؟

گفت: امام خمینی به دیدار شما آمده‌اند!

نگاهی به او کردم و گفتم: با من شوخی می‌کنید؟!

پاسخ داد: نه، شما رئیس من هستید، من جرأت شوخی ندارم.

گفتم: مگر نمی‌دانی که امام خمینی چند سال است که فوت کرده‌اند؟

گفت: منظورم امام خمینی نیست، بلکه آقای دکتر «امام خمینی» آمده و الآن هم در کنار در، منتظر شما هستند.

گفتم: بگویید وارد اتاق بشوند.

وقتی که وارد اتاق شد، دیدم فردی باشخصیت است و بعد از احوال‌پرسی، از اسمشان پرسیدم، پاسخ داد: امام خمینی.

من با شنیدن این پاسخ، خندیدم و او از علت خنده من پرسید، گفتم: چرا این اسم را برای خودت انتخاب کرده‌ای؟

گفت: من این نام را انتخاب نکرده‌ام، بلکه اسم شناسنامه‌ای من است.

گفتم: مگر چنین چیزی ممکن است؟

وقتی که دید باور نمی‌کنم، شناسنامه‌اش را بیرون آورد و نشان داد. دیدم راست می‌گوید؛ چون در جلوی «اسم» نوشته بود: «الامام الخمینی».

پرسیدم: قصه چیست و چرا این اتفاق افتاده است؟

گفت: پدرم در موقع تولدم این اسم را برای من انتخاب کرده و علتش این بوده که زمان تولد من با تبعید امام خمینی به پاریس و «نوفل لوشاتو» هم‌زمان بود. امام هم از پاریس، مصاحبه‌های تلویزیونی می‌کردند و این مصاحبه‌ها در دنیا پخش می‌شد. ملت‌های دنیا نگاه می‌کردند و علاقه‌مند می‌شدند که یکی از آن ملت‌ها، ملت سودان بود و پدر من هم از کسانی بود که تلویزیون را نگاه می‌کرد و از دیدگاه‌های امام خمینی، لذت می‌برد و عاشق او شده بود. او چنان شیفته امام شد که وقتی من به دنیا آمدم، مرا به اداره ثبت برد و گفت اسمش را «الامام الخمینی» بگذارید. کارت ویزیتش را هم به من نشان داد که همین نام را در خود داشت و گفت: تابلوی من هم وجود دارد و شما می‌توانید آن را ببینید.

وقتی که تعجب مرا دید، گفت: مگر نمی‌دانی در سودان، چقدر امام خمینی داریم؟ من تنها نیستم.

۴) اندونزی

سفری تبلیغی به اندونزی کردم و یک روز مرا به شهر «بانگدونگ» برای سخنرانی دعوت کردند. باران شدیدی می‌بارید که تاکنون در ایران به آن شدت ندیده بودیم. من با خود گفتم: وقتی به آنجا می‌روم، به‌علت شدت بارش باران، کسی نیامده و اگر یکی-دو نفر هم باشند، با هم گفت‌وگو می‌کنیم. اما وقتی وارد یک ساختمان دوطبقه شدم، دیدم مملو از جمعیت دانشگاهی است که شامل مرد و زن، اساتید دانشگاه و دانشجویان شیعه است درحالی که ما در اندونزی، شیعه نداشتیم اما بعد از انقلاب، به‌عشق امام خمینی، شیعه شده بودند و همه با تحقیق به شیعه، گرایش یافته بودند؛ لذا شیعه بی‌سواد در میان شیعیان اندونزی نداریم، بلکه همه دانشگاهی‌اند. بعد از یک ساعت سخنرانی، برای خداحافظی آمدم و چون معمولاَ رسم بر این است که از سخنران، بدرقه و تشکر می‌کردند، زن و مرد ایستاده بودند و هرکس به‌گونه‌ای تشکر و خداحافظی می‌کرد که دیدم خانمی بچه به بغل در صف ایستاده است. همین‌که به من رسید، گفت: آقا، برای بچه من دعا کنید.

من ایستادم و پرسیدم: اسم فرزندتان چیست؟

گفت: مطهری!

گفتم: خانم، مطهری، نام خانوادگی است، اسم پسرتان چیست؟

جوابی که داد، این بود: مطهری در کشور شما نام خانوادگی است ولی ما در اندونزی، آن را تبدیل به اسم کرده‌ایم. بهشتی، در کشور شما نام خانوادگی است و ما آن را در اندونزی، تبدیل به اسم کرده‌ایم. خمینی در کشور شما نام فامیلی است و ما آن را در اندونزی به اسم، تبدیل کرده‌ایم. شما خبر ندارید که چند نفر به‌نام «مطهری» در پای سخنرانی شما نشسته بودند.

سخنرانی تمام شد و از «بانگدونگ» به پایتخت اندونزی، «جاکارتا» آمدم و به دفتر آقای موسوی نماینده رهبری در اندونزی رفتم. گفتم: آقای موسوی، به بانگدونگ رفته‌ام و چنین دیده‌ام. چه خبر است؟

گفت: من هم یک خاطره برای شما می‌گویم. یک روز، جوانی را به اینجا آوردند و گفتند: آقای موسوی، اسم شناسنامه‌اش را بپرس. من هم از او پرسیدم و او جواب داد: «سید روح‌الله الموسوی الخمینی» است.

۵) گینه

«گینه» یک کشور دوردست و آخرین نقطه جنوب غرب آفریقاست. برای تبلیغ به آنجا رفتم. سفیر به اسقبال آمد و بنا بر این شد که یک هفته در آنجا بمانم. وقتی از برنامه‌های سخنرانی تبلیغی خودم پرسیدم، در پاسخ گفتند که یکی از برنامه‌ها یک دوره دانش‌افزایی برای ۴۰ تن از ائمه جمعه شیعه است.

با تعجب پرسیدم: مگر اینجا شیعه دارد و نمازجمعه برپا می‌شود؟

گفتند: بله در اینجا ۴۰ نمازجمعه برپا می‌گردد. این درحالی بود که قبل از انقلاب، در این کشور، شیعه نداشتیم ولی به‌برکت انقلاب امام و «جامعة المصطفی» که امام آن را پایه‌گذاری کرد و مقام معظم رهبری، از آن حمایت می‌کند، طلاب را تربیت کرده‌اند و به آنجا فرستاده‌اند و کار به جایی رسیده که ۴۰ نمازجمعه در این کشور، برپا می‌شود. همه جا سخن از امام، انقلاب و رهبری است.

۶) سنگال

سفری به «سنگال»، معروف به «جزیره بردگان» کردم که فاصله بسیاری از ما دارد و در آخرین نقطه غرب آفریقاست. از ایران، پروازی به این کشور، صورت نمی‌گیرد؛ لذا از «دبی» بر هواپیما سوار شدم و فاصله آن‌قدر زیاد بود که نمازهای صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا را در هواپیما خواندم تا به آنجا رسیدیم. با خود گفتم: اینجا دیگر خبری از انقلاب، امام و تشیع نیست. قرار بود در آنجا چند روزی، برنامه داشته باشیم. بعد از پایان برنامه‌ها، یک روز گفتم که چون نصف روز، فراغت دارم، برای بازدید از مراکز تاریخی و فرهنگی بروم. چند جا را به من معرفی کردند و یکی از آن مناطق، «جزیره بردگان» بود. پرسیدم این منطقه چیست و کجاست؟

گفتند: در میانه اقیانوس است.

پرسیدم: این جزیره، چه بوده است؟

گفتند: اروپایی‌ها (انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها) که این‌قدر قیافه آدمیت به خود می‌گیرد و به آن می‌بالند، کارشان در طول ۴۰۰ سال این بوده که به کشورهای آفریقایی می‌آمدند؛ دختران و پسران سیاه‌پوست آفریقایی را شکار می‌کردند و از کشورهای متعدد به سنگال می‌آوردند؛ سپس در شهر بندری «دکا» سوار بر قایق می‌کردند و از آنجا به اولین جزیره می‌بردند که نامش «جزیره بردگان» بود. در آنجا یک زندان بزرگ ساخته بودند که بردگان را به آنجا می‌بردند و با باسکول، آن‌ها را وزن و با آن‌ها صحبت می‌کردند تا ببینند کدام‌یک به کار کدام کشور می‌آید؛ سپس آن‌ها را به‌عنوان کنیز و خدمتگزار، بین کشورها توزیع می‌کردند. آنگاه کشتی از آن کشورها به اینجا می‌آمد؛ این‌ها را بار می‌زد و کشور به کشور، توزیع می‌کرد.

گفتم: من باید این منطقه را ببینم. لذا سوار قایق شدم و در جزیره بردگان، پیاده شدم؛ زندان و وسائل شکنجه‌ها را دیدم. زندانی بزرگ بود که از سنگ، ساخته بودند و روزنه‌های کوچکی داشت که اندکی نور به آن زندان می‌تابید. زنجیرهای دستبند، پابند، وسائل شکنجه، شلاق و همه را به‌عنوان اسناد تاریخی نگاه‌داری کرده بودند. چیزهای عجیبی در آنجا دیدم؛ ازجمله دو جا مانند آغل گوسفند را مشاهد کردم؛ پرسیدم: این دو برای گوسفندان بوده است؟

گفتند: اینجا گوسفندی نداشته است. این‌ها محل نگهداری دلاورمردان سیاه‌پوست بوده که برای بردگی، تسلیم نمی‌شده‌اند. در اینجا به‌اندازه یک گوسفند، جا دارد و جایی برای آدم ندارد؛ لذا آدم‌ها را دولا می‌کردند تا بتوانند جا بشوند. سپس او را با پا فشار می‌دادند و بعد، در را می‌بستند و می‌گفتند: هر وقت تسلیم شدید، بیرون آورده می‌شوید!

این برای من بسیار عجیب بود و فهمیدم که تعبیر رهبری از تمدن غرب به «تمدن پوشالی و پوسیده ضدبشری» یعنی این، اما الآن قیافه آدمی‌زاده به خود گرفته‌اند. این وضعیت نشان می‌داد که اگر امام فرمودند: «آمریکا از شوری، بدتر؛ شوروی از آمریکا بدتر؛ و انگلیس از هر دو بدتر است» به چه معناست.

بعد از بازدید، گفتم: این جزیره، بخش مسکونی هم دارد؟

گفتند: بله. یک مقدار زمین هم دارد که مردم در مناطق مسکونی آن، زندگی می‌کنند.

گفتم: من باید مردم بومی را هم ببینم. دوست دارم بدانم در عالم، چه خبر است. لذا به زمین‌های کشاورزی رفتم و گشتی زدم و دیدم که چهار پیرمرد روی دو نیمکت نشسته‌اند و یک میز کهنه هم گذاشته‌اند و دارند چای می‌خورند. من لباس روحانیت به تن نداشتم، بلکه کت و شلوار پوشیده بودم. با آن‌ها سلام و احوال‌پرسی کردم؛ از این در و آن در گفتیم و خوش‌وبشی کردیم که یکی از آن‌ها نگاهی کرد و پرسید: شما اهل کجا هستید؟

من خندیدم و گفتم: دوست ندارم بگویم اهل کجا هستم. خودتان بگویید. بعد با آن‌ها شوخی کردم و گفتم: می‌خواهم ببینم شما می‌توانید حدس بزنید من اهل کجا هستم؟

نگاهی به من کردند و یکی از آن‌ها گفت: از لبنانی؟

گفتم: نه.

دیگری پرسید: شما از سوریه هستید؟

گفتم: نه، اما شما را راهنمایی می‌کنم. بعید است اسم کشور ما را شنیده باشید؛ چون اینجا آخر دنیا و وسط اقیانوس است. من اسم رهبرمان را می‌گویم تا بببینم می‌توانید حدس بزنید یا نه. ما یک رهبر داشتیم که «امام خمینی» نام داشت. می‌توانید بگویید اهل کجا هستم؟

پیرمردی که نشسته بود، اخم‌هایش در هم رفت. پرسیدم: چه شد؟

گفت: چرا غلط، حرف می‌زنی؟

گفتم: کجای سخنم غلط بود؟

گفت: چرا گفتی امام خمینی، رهبر ما ملت ایران است؟

گفتم: چه بگویم؟

گفت: باید بگویی امام خمینی رهبر همه مستضعفان جهان!

آنجا بود که فهمیدم امام تا کجا رفته است.

۷) واتیکان

آنچه تاکنون گفتم، خاطراتی از کشورهای اسلامی بود، اما فراتر از کشورهای اسلامی، کشورهای غیراسلامی است. بزرگ‌ترین دین رقیب ما در دنیا «مسیحیت» است دوونیم میلیارد پیرو دارد و رهبری مسیحیت جهان را نیز «پاپ» بر عهده دارد و امروز هم آقای «پاپ فرانسیس» در واتیکان است. من به واتیکان رفته‌ام و چند روز هم مهمانشان بوده‌ام. حدود ۱۰ سال پیش، پاپ فرانسیس به‌عنوان رهبر مسیحیان کاتولیک جهان، انتخاب شد. من در آن زمان، معاون بین‌الملل حوزه بودم و سفیر جمهوری اسلامی در واتیکان، یک روحانی به‌نام آقای ربانی بود که به تهران آمده بود و چون به قم هم آمده بود، به‌عنوان معاون بین‌الملل حوزه -که مدیریت حوزه هم با آیت‌الله بوشهری بود- از آقای ربانی، دعوت کردم تا به شورای معاونان حوزه بیاید و گزارشی از واتیکان بدهد.

من به ایشان گفتم: گزارشی از واتیکان به ما بدهید

ایشان هم گزارشی داد و من گفتم: پاپ فرانسیس تازه انتخاب شده و اطلاعات ما از او بسیار اندک است؛ اما چون در آنجا دیدار داشته‌اید، اگر اطلاعات دقیق دارید، به ما هم بدهید.

ایشان چند خاطره گفت و یکی از آن‌ها این بود که: وقتی به دیدن آقای پاپ فرانسیس رفتم، گفتم: آقای پاپ، من در گفتار و رفتار شما تفاوت‌هایی نسبت به پاپ‌های گذشته می‌بینم.

پرسید: چه تفاوتی می‌بینید؟

گفتم:: یکی این‌که در سخنرانی‌ها مرتب می‌گویید «ای مردم، به فکر مستضعفان عالم باشید؛ به فکر پابرهنگان باشید؛ به فکر یتیمان باشید» و مرتب دارید درباره این دسته از افراد، اصرار می‌کنید، اما پاپ‌های قبلی، این‌قدر اصرار نداشتند. دوم این‌که در رفتار و زندگی شما زهد می‌بینیم و این در لباس، خانه و صلیبی که به گردن آویخته‌اید، کاملاً مشهود است. صلیبی که پاپ‌های پیشین به گردن می‌انداختند، از طلای سنگین بود ولی شما زهد را انتخاب کردید. من وقتی این را دیدم، برایم عجیب بود.

گفت: آقای ربانی، می‌دانی من این گفتار و رفتار را از چه کسی آموخته‌ام؟

گفتم: نه.

گفت: از امام خمینی!

پرسیدم: چطور؟

پاسخ داد: زمانی که من در دانشکده الهیات مسیحی، درس می‌خواندم، امام خمینی در پاریس بودند و مصاحبه‌های ایشان را می‌خواندم و می‌دیدم؛ لذا عاشق خمینی شدم و دیدم اگر سخن حقی را کسی در این دنیا می‌گوید، سخن اوست و وقتی به زندگی‌اش نگاه کردم، دیدیم زهد از آن می‌بارد؛ لذا احساس کردم زندگی او زندگی الهی است و اگر یک مرد خدا در این عالم، وجود دارد، خمینی است. از آن روز، تصمیم گرفتم مرید ایشان بشوم و مانند ایشان فکر کنم. ایشان از مستضعفان، حمایت می‌کرد؛ من هم از آن‌ها حمایت می‌کنم؛ ایشان زهد را انتخاب کرده بود؛ من هم زهد را بر گزیدم. من از خمینی، الگو گرفتم.

وقتی این جمله را گفت، من «صدور انقلاب» را به یاد آوردم. آیا صدور انقلاب، غیر از این است؟ گفتم: ای امام بزرگوار، قلب پاپ عالم را فتح کرده‌ای!

آقای ربانی گفت: پاپ جمله دومی به زبان آورد که از جمله اولش مهم‌تر بود. گفت: آقای ربانی، می‌دانید خمینی که بود؟

گفتم: بله.

گفت: نه، شما امام خمینی را نشناختید.

پرسیدم: خمینی که بود؟

گفت: خمینی، مسیح زمان بود! مسیح از نگاه ما مسلمانان، پیغمبر است اما انسان است؛ از نگاه مسیحیان، انسان نیست بلکه فراتر از انسان است؛ پسر خداست. پاپ گفت: خمینی، مسیح زمان بود.

. انتهای پیام /*